عکس کیک شکلاتی با رویه گاناش
رامتین
۵۶
۲.۱k

کیک شکلاتی با رویه گاناش

۱۸ اسفند ۹۸
روز پدر مبارک😀🌹
دوستان دیگه حال بازی نوشتن ندارم تو نت سرچ کنید کلی بازی هست،من الله توفیق🌷

پسرا حاج خانم داشتن کمک میکردن ،منم خودمو هلاک کردم از بس کار کردم.چندبارم با هادی همکلام شدم،ازم درمورد کنکورم پرسید وتخمینم برا قبولی وبهم گفت حتما برا تعیین رشته وانتخاب دانشگاه و...ازیه متخصص کمک بگیر و
بعد از اینکه همه چی مرتب شد یه لحظه نشستیم رو مبل که بالا سفره گذاشته بودن برا خانم قرائتی ودوباره یکم حرف زدیم.یک لحظه حس کردم نشستم رو صندلی عروس ودامادم کنارمه ودارن قند روسرمون میسابن وسفره هم سفره عقده.که یکدفعه داداش دوم هادی اومد.حامد دقیقا عکس هادی بود قد بلند ولاغر.اومد واونم خودشو انداخت وسط حرف وکلی حرف زد وکلی تشکر کرد که به مامانش کمک کردم.کلا خیلی پر روتر وپرحرف تر وراحتتر از هادی بود.بعد از اینکه مراسم تموم شد وهمه رفتن من موندم کمک کنم وظرفا رو جمع کنم و...
آخرشب که کارا تموم شد وداشتم میرفتم خونمون هادی گفت تا چند هفته دیگه قراره بره یه منطقه محروم که خدمت کنه وگاه گاهیم میاد.تو دلم خالی شد دلتنگش شدم.دلم میخواست اون موقع مثلا بهم بگه منتظرم بمون تا برگردم ،یا به هیچکدوم خواستگارات جواب مثبت نده(نه اینکه برام صف کشیده بودن).ولی هرچی این پا واون پا کردم هیچی نگفت .اومد دم در وایساد تا تو کوچه تنها نباشم وقتی رسیدم دم درخونمون ودرو باز کردم دستشو بلند کرد به نشانه خداحافظی،منم رفتم تو خونه.درو بستم وبه در تکیه زدم یه بغضی تو گلوم نشسته بود که داشتم خفه میشدم.آخه دوسال که نیست من چکار کنم،کاش قبلش یه حرفی میزدن،یه حلقه میاوردن،یه نشونی چیزی،کاش حداقل یه صحبتی میکردن.
مامانم اومد تو ایوون گفت شکوفه چرا اونجا وایسادی بیا بخوابیم منم رفتم با اینکه شدیدا خسته بودم خوابم نمیبرد.
کلی فکر کردم وآرزو ودعا.
روزای انتظار برا نتیجه کنکور انگار کش میومد وتموم نمیشد.یه روز خالم ودختراش اومدن ورفتیم پارک نزدیک خونمون.مامانم گفت من نمیام باید برم خونه حاج خانم امروزم جلسه داره خوب نیست نرم.ولی ما بلندشدیم و رفتیم پارک،خالم وهاله ومهتاب رفتن سمت اسباب بازیا من وغنچه هم نشستیم به حرف زدن.گفت غنچه من یه خواستگار دارم پسر دوست بابامه خیلی پسر خوبیه ولی من فقط منتظر کنکورم دلم میخواد فقط درس بخونم.بابام میگه درس خوندن وشوهر کردن منافاتی باهم ندارن ،تازه مامانتم کمکت میکنه من خودمم براتون کارگر میگیرم و...ولی من دوست ندارم ازدواج کنم وکلی دراین مورد با هم حرف زدیم وبه قول معروف رازاشو گفت.منم گفتم منم عاشق پسر همسایه شدم ولی دلش میخواد بره یه منطقه محروم دورافتاده خدمت کنه وکلی از محسنات واخلاق وروحیش گفتم...19

گفت خوب یعنی تو جدی میخوای ازدواج کنی ودرسم بخونی گفتم اگه بیان خواستگاری نه نمیگم.گفت مگه نیومدن گفتم نه هنوز ،گفت خوب پسره چیزی گفته گفتم نه خودم حدس میزنم همونطور که من ازش خوشم اومده اونم خوشش اومده.خوب اگر دوستم نداشت چه لزومی داشت بهم بگه که قراره بره ونباشه یه مدت.غنچه گفت چه میدونم والا شایدم حق با توعه.ولی قبل از قبولش حتما فکراتو بکن بنظر من درس خوندن وزندگی مشترکو گردوندن خیلی سخته.ولی من انقدر عاشق بودم که این چیزا برام مهم نبود گفتم از خودم مطمئنم از پسش بر میام داشتیم با هم درد ودل میکردیم که یکدفعه جیغ هاله بلند شد.
گویا بچه ها داشتن تاب بازی میکردن اینم رفته بود جلوشون وایساده بودویکی از بچه ها پاش خورده بود تو صورت هاله وپرت شده بود رو زمین اونم با پشت سر.اونزما پارکا خیلی غیر اصولی بودن وسایلا همه آهنی،شیب سرسره ها تند بود وبدون حفاظ تازه انتهای سرسره تا زمین نیم متر فاصله داشت یعنی بچه وقتی میومد پایین با اون شتاب رو اون شیب ومحکم میخورد زمین مهره ها کمرشم جابجا میشد .کف محوطه هم پراز قلوه سنگ بود که هر کس میخورد زمین سر یا صورت ودست وپاش زخمی میشد.
هاله اول شروع کرد به جیغ وگریه ویکدفعه ریسه رفت وصداش بند اومد ونفسش به شماره افتاد خالم هول شده بود یکی تو صورتش فوت میکرد یکی یه لیوان آب آورد پاشیدن تو صورتش یکی میگفت بزنین تو صورتش.چشماش برگشته بود ورفته بود پشت پلکش واز دهنش بخاطر شکستن دندونش خون میومد.بالاخره بعد از چند دقیقه که برامون چند سال طول کشید حالش خوب شد.ولی ما خیلی ترسیدیم خالم که فشارش افتاد ویه خانمی براش آب قند آورد وبعد به زحمت برگشتیم خونه.خالم با همون حالش رفت خونه حاج خانم وهمونجا یه لقمه نون وپنیر گرو بر داشته بود که اگه حال وروز دخترش خوب باشه اونم سفره بندازه.
مامان وخاله برگشتن وهاله رو بردن برا سیتی اسکن و...وخدا روشکر هیچ مشکلی نداشت فقط دندونش که شیری و لق بود شکسته بود که اونم کشیدن فقط به خاله گفته بودن چند ماه دیگه بازم یه بررسی بکنن برا اینکه خیالشون راحت بشه.
بعد از چند روز پدرم گفت تا حال وهوامون عوض بشه بریم یه مسافرتی مشهد،ماهم وسایلو جمع کردیم وراه افتادیم.یکی از بهترین سفرهای عمرم بود.تو دلم عروسی بود.برا خودم خیالبافی میکردم درمورد آیندم.همه چی خوشرنگ ورو تر از قبل به نظرم میرسید.ترانه های نوار کاستا رو کاملا درک میکردم هر جمله اش انگار وصف حال خودخودم بود انگار اصلا برا من خونده شده بود.
مشهد که رسیدیم رفتیم مهمانپذیر شرکت بابام اینا.20
...